با هم بیاموزیم، با هم بخندانیم، با هم بخندیم

با هم بیاموزیم، با هم بخندانیم، با هم بخندیم

نمونه‌ای از اثرات فاخر بنده😉 (۲)

به نام خدا

شنیده‌اید «دیگ به دیگ می‌گه روت سیاه»، زبان حال هر پنج‌کارت و جیبم است. هر کدام به دیگری می‌توپد در حالی که جیبم خجل از اسکناس و کارت‌هایم شرمنده از موجودی‌اند. با مراد دو سه باری برای رفع احتیاجات ضروری و تامین الزامات اولیهٔ زندگی به خانه‌هایی سر زدیم. اما نان دهن‌گیری گیرمان نیامد.

مراد از آن آدم‌های نامبر وان روزگار است. ده سالی می‌شود که در این کار است. یک روز برای کاری به پلیس بعلاوه ۱۰ رفتم. مراد هم بود. یکی از اهالی محل که زنی ۴۰ ساله بود آمده بود تا درخواست المثنی‌‌ی گواهینامه بدهد. گفت هر چه گشتم پیدا نکردم.

مراد دم گوشم گفت: بهش بگو زیر جاکفشی افتاده.

گفتم: خانم همه جا رو خوب بگردین، مخصوصا زیر کمد‌ها، زیر جاکفشی

فردایش همان زن را دیدم و کلی از من قدردانی کرد که گواهینامه را پیدا کرده.

به هر حال این هم مدلی از کار راه‌اندازی است. خدمات پس از دزدی.

 

به مراد گفتم که دقت بیشتری کند و مورد بهتری تور کند. مراد فردای آن روز زنگ زد و گفت یک مورد خیلی توپ پیدا کرده. قرار شد گوش به زنگ باشم تا خبرم کند.

بعد از چهار شب زنگ زد که وقتش است. دقیقا وقتی که عمه محبوبه بعد از چند روز اسباب کشی به خانه‌مان آمده بود تا شبی پیش ما باشد. البته نه از او خوشم می‌آمد نه از شوهر بد ترکیبش. از آن آدم‌های تازه به دوران رسیدهٔ فیس و افاده‌ای بودند که فقط می‌خواستند اموال‌شان را به رخ‌مان بکشند.

پنچر شدن ماشین دوستم را بهانه کردم و زدم بیرون. همین که وارد خانه شدیم، دیدیم یکی روی کاناپه خوابیده. مراد احمق فکر کرده بود کسی نیست. ترسیدم و خواستم برگردم، اما مراد گفت فقط یک نفر است و اگر بیدار شد فرار می‌کنیم. کمی که به طرف دقت کردم فهمیدم شهرام – شوهر عمه محبوبه- است.

ماندم چه کنم. یک قسمت از بدنم می‌گفت برگرد و کلهٔ مراد را بسوزان با این خانه پیدا کردنش، اما طرف دیگر می‌گفت که بمان و انتقام فخر فروشی‌های عمه و شهرام را بگیر.

به هر حال قسمت انتقام‌جو و کینه‌ای من همیشه پیروز است.

با سرانگشت پا حرکت کردیم که مبادا شهرام بیدار شود. یک دفعه تکانی خورد و دهن گله‌گشادش را باز کرد و خمیازه‌ای کشید و گفت: محبوب‌جون، قرمز خیلی بهت میاد.

دستانش را باز کرد و دوباره جمع کرد.

نگاهی به مراد انداختم. از خجالت عرق کردم. بیچاره عمه محبوبه چطور با این نره‌خر زندگی می‌کند. عمه‌ای با پنجاه کیلو وزن در مقابل این غول یک‌تنی. وقتی در خیابان راه می‌روند مثل فیل و بزغاله‌اند. اما اخلاق‌شان مثل هم است، گهِ گه. همین یک ماه پیش که مامان برنج هندی پخته بود، عمه که نخورد و شهرام هم فقط دو قاشق. هر دو گفتند رژیم داریم. الدنگ‌ها. بابا پول داده بود که برنج ایرانی بخرم ولی از سرشان هم زیاد بود.

تازه به جای گوشت بره، گوشت میش به خوردشان دادم.

مراد به سمت اتاق خواب رفت که بلوزش را کشیدم و گفتم: بی‌تربیت، برو آشپزخونه.

خودم رفتم اتاق‌خواب. کشو‌ها را باز کردم.

کشوی اولی: انبردست، پیچ گوشتی، آچار فرانسه، میخ و  …

دومی: نخ، سوزن، قیچی، کش شلوار و…

کشو سوم: شورت، سوتین، جوراب و یک لباس خواب قرمز.

اما کشوی چهارم: چیزی پیدا کردم که هرچند طلا نبود اما بد طلایی بود. عکسی حدودا ۱۵×۲۰ که آقا شهرام عمه را روی دو دستش مثل بچه‌ها بغل کرده بود. لب ساحل، جلوی کلی آدم. عمه با شورت و سوتین صورتی و آقا شهرام با شلوارک و رکابی. خوراک خودم بود. وای به روزی که بابا این عکس را می‌دید.

عکس را داخل جیبم چپاندم و رفتم سراغ لحاف‌دانی. درش را که باز کردم یک خرس گنده به اندازه خود شهرام افتاد بغلم.

به زور کنارش زدم و داخل لحاف‌ها را دست کشیدم که یک‌دفعه برق روشن شد.

شهرام بود، با قیافه‌ای سگی‌ و موهایی اجق وجق. چشم در چشم من جلوی در اتاق. مراد فرار کرد و من ماندم با این غول مرحله‌ٔ آخر. خشمگین و بد بدن.

لبخندی زدم.

لبخندی زد.

برای چند ثانیه فقط به هم نگاه کردیم. ریزْ لبخندمان روی صورت هردو خشک شد.

گفتم: هوا خیلی سرده

– آره خیلی

– خوبی؟

– ممنون، شما چطوری؟

– عمه گفت براش لباس ببرم

– آهان

– شلوارشو پیدا نمیکنم

روی تخت نشست و گفت: آهان، چرا در نزدی؟

– گفتم خوابین دیگه

– آهان

دستش را برد زیر تخت و همین که دیدم چوب‌دستی‌ای آنجاست، پریدم از اتاق بیرون. چوب را گرفت و پرت کرد. کمر و باسنم متلاشی شد. سوزَش را تا بالای کله‌ام احساس کردم.

در حالی که باسنم را می‌مالاندم گفتم: خدا لعنتت کنه

– خدا عمتو لعنت کنه با این فک و فامیلاش

– خدا از زمین ورت داره مال و اموالتو ما بخوریم

– خدا جفت چشاتو کور کنه نبینی اون روزو.

 

فردایش شهرام و عمه با توپ پر آمدند که آبرویم را پیش مامان و بابا ببرند و گله کنند که چه گل پسری بزرگ کرده‌اید.

با پررویی تمام رفتم کنار عمه نشستم.

– عمه اگه چیزی بگین بد میشه‌ها

شهرام که حرفم را شنید گفت: درستت میکنم.

– از ما گفتن بود.

بعد از چند دقیقه عمه و شهرام‌خان کل ماوقع را شرح دادند.

من هم که دیگر نمی‌توانستم نگاه‌های تند و قرمز بابا را تحمل کنم ضد حمله زدم و عکس را گذاشتم جلوی بابا.

بابا که قرمز را رد کرده بود و سیاه شده بود گفت: این چیه؟

دم گوشش گفتم: به خاطر این رفته بودم، شنیده بودم از این قرتی بازیا دارن، خواستم مدرک پیدا کنم.

شهرام که هنوز متوجه عکس نشده بود با جلز و ولز تمام مشغول بود و عمه هم تند و تند تایید می‌کرد.

یک لحظه با شهرام چشم تو چشم شدم:

در چشمش خواندم که « کاری می‌کنم بابات جرت بده»

من هم به او فهماندم که « به همین خیال باش، آب‌دوغ خیار آش. کونت سوختست شهرام خان.»

به عمه گفتم: عمه، علاوه بر قرمز، صورتی هم بهت میادا

سرش را تکان داد که یعنی چی میگی.

بابا عکس را انداخت جلوی عمه و گفت: این چیه محبوب

عمه چهار چشمی نگاهش کرد و به شهرام نشانش داد، سریع آن را چپاند داخل کیفش و گفت: این فتوشاپه داداش. میدونی که بچت با ما لجه.

گفتم: عمه آبی روشنم بهت میادا

بلند شدند که بروند. جلوی در که رسیدند داد زدم: عمه بنفشم خوبه.

 

 

به اشتراک بگذارید
اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در linkedin
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *