به نام خدا
بد لگدی زد، از خر بابا مشتی با آن عظمتش همچین لگدی نخورده بودم. حواسم فقط به آن دو تیری بود که در جیب داشتم. تیراندازی تمام شد و باید ۱۰ تا پوکه را تحویل میدادیم. پوکههای بچهها قاطی پاتی روی زمین افتاده بود و به محض اینکه اصغر شیطون اجازه داد برای جمع کردنشان بلند شویم، پریدم و فیالفور ۸ تا جمع کردم. اما به خنسی خوردم و دیگر چیزی نبود که یکدفعه همزمان با میثم پوکهای را دو متر آن طرفتر دیدم که هر دو به سمتش شیرجه رفتیم و بالاخره قسمت من شد.
میثم: مال منه عوضی
اصغر شیطون: هر کی جمع کرد بیاد تحویل بده
هی دور خودم چرخ میزدم و میخواستم نشان دهم که خیلی دارم میگردم.
اصغر شیطون که تازگی پاسدار شده بود – اما این لقب از کودکی برایش مانده بود- جلو آمد و گفت: زود باش، برو اون پایین شاید اونجا باشه.
سرم را خاراندم و گفتم: هر چی میگردم پیدا نمیشه
مثل سماور، دست به کمر گفت: چند تا کم داری؟
– یکی؟
– میثم تو چی؟
در حالی که خاکها را کنار میزد: منم یکی
-زود باشین وقت نداریم
همهی بچهها کارشان تمام شده بود و ما دو نفر همچنان مشغول بودیم.
اصغر شیطون را صدا زدم: عمو اصغر، پیدا نمیشه
آمد و عینک دودیاش را بالا زد و شروع کرد به گشتن.
– تا این دو تا پوکه پیدا نشه هیچ کس نمیرهها، همه بیاین بگردین
اما پیدا نشد که نشد. یعنی نباید هم پیدا میشد.
اصغر شیطون: تا سگ صبح هم شده اینجا میمونین تا پیدا شن
حوالی غروب بود و بچهها کم کم زیپ کاپشنها را میبستند.
همهی ما را به صف کردند و گفتند به فاصلهی یک متری از هم بایستیم.
اصغر شیطون: همهی لباساتونو در بیارین بذارین جلوتون.
بچهها شوخی گرفتند و کاری نکردند. اما با دیدن خشم اصغر شیطون آن هم با چک زدن به یکی از بچهها حساب کار دستشان آمد.
ماندم که چه کنم. تیرها را از جیبم در آوردم و داخل شورتم انداختم.
شروع کردیم به لخت شدن.
اصغر شیطون: سریع سریع، فقط شورت پاتون باشه
بچهها به هم نگاه میکردند و میخندیدند. همه یک طرف مجید گنده یک طرف. پانزده ساله بود اما ۱۲۰ کیلو وزنش بود. وقتی تکان میخورد سینههایش بالا پایین میشد.
سرباز وردست اصغر شیطون که مسئول گشتن لباسها بود وقتی به مجید گنده رسید دستی به سینههایش زد و شکل شیر دادن به بچه درآورد که باعث شد بچهها از خنده غش کنند. من هم که در حال غش و ریسه بودم ناگهان دیدم چیزی به غوزک پایم خورد. تیر بود. سریع با خاک استتارش کردم و رویش ایستادم. اگر میدید جواب بابا را چه میدادم، برای شکار حتما دو تا لازم داشت. هول شده بودم. بچهها همچنان میخندیدند که اصغر شیطون از پشت به سرباز رسید و چند تا مشت و لگد حسابی نثارش کرد و پرتش کرد روی زمین.
خودش شروع کرد به گشتن لباسها. یکی یکی با دقت بررسی میکرد تا اینکه به من رسید. دستش را داخل کفشم برد و جورابهایم را تکان داد.
گفت: چند ساله حموم نرفتی؟
– همین پریروز بودم
مثل تیر برق، صاف و صوف روی تیر ایستاده بودم و تیر دوم را هم بین رانهایم داشتم. لرزم گرفته بود. نمیدانم از سرما بود یا چیز دیگر.
چون من پوکه کم داشتم لباسم را بیشتر وارسی کرد. بعد از گشتن هر کدام از جیبهایم نگاهی به من میکرد که «صبر کن الان پیداش میکنم پدرتو در میارم»
منم لبخندی میزدم «هالو تر از اینایی که پیداش کنی»
اصغر شیطون: برو عقبتر ببینم
دلم هری ریخت، عقلم فرمان نمیداد چه کنم.
– میگم برو عقب، کری؟
با پاهایی چسبیده عقب رفتم. دوباره از آن نگاهها کرد. سرمای هوا یادم رفته بود و شاید هم قرمز شده بودم. همین که رفت به خاکها دست بکشد سرباز صدایش زد که گوشیاش داخل ماشین زنگ میخورد.
نفس راحتی کشیدم.
اما کثافت گفت: ولش کن
خاکها را زیر و رو کرد و تیر را پیدا کرد.
– این چیه هان؟
– عمو به خدا کار من نبود. من نذاشتم
همچنان که خاکها را زیرو رو میکرد داد زد: یکی دیگه کو
– عمو به خدا همین یکی بود
بلند شد و گفت: پاهاتو باز کن ببینم
کمی باز کردم. مثل جغد سرش را این ور و آن ور می کرد و نگاه میانداخت. کم بود شورتم را پایین بکشد.
اشک داخل چشمانم حلقه زد و گفتم: به خدا عمو همین یکی بود.
سوز کلامم اثر کرد و رفت سراغ نفر بعدی. میثم. به او هم شک داشت.
هوا به تاریک شدن میرفت و بچهها یخ زده بودند. از میثم هم چیزی پیدا نکرد و به سراغ نفر آخر رفت. اما در همهی لحظهها من را میپایید.
خواستم تیر را بردارم که گفت: چرا دست تو شورتت کردی، هان؟
– میخارید عمو
کمی مکث کرد و خنده اش را خورد و گفت: یه کم ادبم خوبه والا… لباساتونو بپوشید.
بالاخره رفتیم خانه و تیر را به پدرم دادم.
گفت: فقط یکی، بیعرضه
– والا واسه همین لختمون کردن، اگه بیشتر بود که هیچی.
آخرین دیدگاهها