با هم بیاموزیم، با هم بخندانیم، با هم بخندیم

با هم بیاموزیم، با هم بخندانیم، با هم بخندیم

یه نصفه موز

یه نصفه موز

به نام خدا

عید نوروز بود. همه رفتیم خانه خاله زهرا. ما و دایی جواد و خاله گلی و خانواده هاشان. شوهر خاله زهرا، که ما به او عمو حبیب می‌گفتیم بسیار ثروتمند بود. مردی بود چاق و جدی که از شلوغ کردن بچه ها سریع عصبانی میشد و با یک چشم غره کار را به خیس کردن شلوار مان می‌کشاند. البته همه بچه ها، حساب کار خود را داشتند و در آنجا حتی تکان اضافه هم نمی خورند. آرزوی همه ما بچه ها، رفتن به خانه خاله زهرا بود، چون فقط آنجا موز داشتند. موزی که یادم نمی آید، حتی یکبار پدرم در خانه خریده باشد…

همه روی مبل نشستیم. ۱۰، ۱۲ نفری بودیم. محسن، پسر خاله زهرا، بشقاب و چاقوها را گذاشت و دیس میوه را برداشت و از طرف مخالف من شروع کرد به تعارف کردن. موزها با آدم صحبت می‌کردند. داخل دیس سیب و پرتقال و خیار هم بود. کنارم پدرم نشسته بود و کنار او هم پسردایی رضا. من نفر آخر میشدم.

حواسم اختصاصا روی موزها بود و در دنیای شیرین خودم، خوردنش را انتظار می کشیدم. به نفر چهارم پنجم که رسید، دیدم اکثرا موز برداشته اند. حتی خاله گلی هم موز برداشت. همین که محسن رو به سمت من شد دیدم که کلا سه موز مانده. افراد باقی مانده را شمردم. ۵ نفر. دلم هول برداشت. نکند تمام شود. همه مشغول صحبت بودند، ولی من زانو هایم را به هم میزدم. نگاهم از دیس میوه جدا نمیشد. یکی یکی از موزها کم میشد. فقط یک موز مانده بود و رضا و پدرم. رضا سیب و خیار برداشت. استرس گرفته بودم. فکر کردم: نکنه بابا برداره.

پدر ابتدا یک سیب برداشت. محسن باز تعارف کرد که بیشتر بردار. پدر دستش را به سمت پرتقال برد. یکی برداشت. خنده شادمانی بر دلم نشست. تا یکی دو ثانیه دیگر موز برای من بود. محسن قدمی به سویم برداشت که پدرم گفت : محسن جان این خیلی بزرگه یه کوچیک ترشو بردارم.

محسن برگشت طرفش، پدر پرتقال بزرگ را گذاشت و دنبال کوچک تر بود. من با شور و ذوق تمام، آماده گرفتن موز بودم و نگاهم را به یک دانه موز دوخته بودم. پدر که دست دست می‌کرد لبخندی زد و گفت: ولش کن اصلا، همین موزو برمیدارم.

موز را برداشت. نه، موز را برنداشت، او همه شوق و ذوق من را برداشت. یک دنیا انتظار من را، او همه کودکی من را برداشت. دنیا روی سرم خراب شد. بغضم گرفت. شور و هیجانم خفه شد. زانوهایم دیگر تکان نمی‌خورد. محسن میوه را به من تعارف کرد. با صدای لرزان گفتم: ممنون نمی‌خورم. اصرار کرد. سیبی برداشتم که رد شود. حرفی را نمیشنیدم. چیزی را نمیدیدم. فکری در ذهنم نمی‌چرخید. نگاهم به سیب زرد داخل بشقاب دوخته شده بود. به خود آمدم. سرم را بلند کردم. محبوبه خاله گلی که هم سنم بود موزش را برداشت. ابتدا با چاقو سرش را جدا کرد. چاقو را گذاشت. با دست، پوست موز را از چهار طرف برگرداند. پوستش را تا نیمه ی آن کند. به طرف دهانش برد و گاز زد. دهانم آب افتاد. چقدر با لذت می‌جوید. اشک در چشمانم حلقه زد.

عمو حبیب گفت: چرا نمیخوری عمو؟

با صدای لرزان و بغض گرفته ام گفتم: میخورم، ممنون.

تلویزیون روشن بود و در حال پخش برنامه فیتیله. حواسم کمی از موز پرت شد. یکی دو دقیقه گذشت. دستی بر زانوهایم خورد. برگشتم، دیدم پدرم موزش را نصف کرده و نصفش را داخل بشقابم گذاشته. قند که چه عرض کنم، کله قند بود که در دلم آب شد. درونم عروسی بود. فیتیله را فراموش کردم و مشغول نصفه موز شدم. موزی که فقط، خانه خاله زهرا پیدا می‌شد.

 

🌹درد دل یک دهه شصتی🌹

 

 

به اشتراک بگذارید
اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در linkedin
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *