با هم بیاموزیم، با هم بخندانیم، با هم بخندیم

با هم بیاموزیم، با هم بخندانیم، با هم بخندیم

یک روز، هندوانه فروشی

  • یک روز هندوانه فروشی

به نام خدا

لباس اسپرت و شیکی پوشیده و سر خیابان به ماشین شاسی بلندی -جک سفید- تکیه داده بودم. زنجیری در دست داشتم و دور انگشتانم می چرخاندم.

دو دختر ۲۰، ۲۲ساله از پیاده رو به سمت من می آمدند. نزدیک که شدند گفتند: ماشین شماست؟

گفتم: بله ناقابله.

یکی از دختر ها گفت: خیلی خوشگله. مسیرتون به دانشگاه نمیخوره؟

گفتم: نه آبجی، ما از اون آدما نیستم، مزاحم نشین لطفا.

گفت: خیلی تو کفی بابا. ببین ندزدنت؟

دختر ها چپ چپ به من و ماشین نگاه می کردند.

گفتم: یادم باشه یه اسفند دود کنم.

دختر: ایش، از خود راضی!

پدرم که داخل کوچه بود از پشت بلندگو داد زد: توله سگ، کارتون قیمت کجاست؟ بگیرش بالا، هیچی  نفروختیم. به اون ماشینم تکیه نده غر میشه، کل وانت و هندونه ها رو باید خسارت بدیم.

 

دختر ها پوزخندی زدند و یکی گفت: اوناهاش، کارتون کنار جدول افتاده.

گفتم: خودم میدونم، نمیخاد شما بگین.

دختر ها که همچنان می خندیدند، رفتند.

 

کارتون را گرفتم و هی تکان می دادم. هر چند، دور از اصالت و بزرگی شخصیت و خارج از ابعاد روان شناسانه و وجنات و منش متعالی من بود، ولی بعضی وقت ها هم داد می زدم: هندونه ۲۵۰‪۰ هندونه.

یک پراید سفید ایستاد و یک آقای هیکلی حدودا ۵۰ ساله که طرف شاگرد نشسته بود پرسید: کیلویی چنده بچه؟

گفتم مگه نمی بینی؟

گفت: حالا که از تو پرسیدم

گفتم: خدا ان شاالله نور بصر بده

گفت: چی؟

گفتم: هیچی، با یه سمعک اشانتیون.

گفت: حرف دهنتو بفهم بچه

گفتم: میفهمم، حالا میخای یا نه؟

گفت: نه باهات حال نکردم.

آرام گفتم: به درک، عوضی.

 

پدرم با بلند گو صدایم زد: بچه بیا من باید برم.

کارتون را انداختم و به سمتش رفتم.

گفت: حدودا ۵۰ تا هندونست، شب دست پر بیای ها. نبینم هیچی نفروخته باشی!

لبخندی زدم و گفتم: خیالت تخت. به من میگن ساسان بفروش.

بعد از دقایقی پیر زنی آمد و دو هندوانه خرید.

پیرزن: مادر، میشه کمکم کنی تا سرکوچه؟

من: نه مادر اینجا کسی نیست مشتری میاد.

پیرزن: باشه خودم میبرم.

دیدم واقعا سختش است، عذاب وجدان گرفتم.

گفتم: بده من مادر بده من. کجاست خونتون؟

گفت: بریم آخر همین کوچه.

نگاهی به کوچه انداختم. کمی طولانی بود. نگاهی هم به اطراف وانت انداختم، کسی رد نمیشد. دویدم و خودم را به ته کوچه رساندم. ته کوچه دوباره پیچ می‌خورد به کوچه دیگری که حدودا ۳۰ متر طولش بود. پیرزن هنوز اوایل کوچه بود و با عصایی در دست آرام آرام می‌آمد.

داد زدم: اینجاست؟

نشنید.

دوباره بلند تر گفتم: مادر خونتون کدوم دره؟

اشاره کرد به داخل کوچه. چاره ای نبود. منتظر ماندم تا به من برسد.

گفتم: کدوم خونست مادر؟ عجله دارم.

گفت: آخری، در سبزه.

سریع رفتم آخر کوچه، ولی در سبزی نبود.

یک در آبی و یک در مشکی طلایی بود.

فکر کردم: عجب گیری افتادیما، احتمالا همین در آبی رو میگه.

هندوانه ها را جلوی در آبی گذاشتم و چند قدمی برگشتم که گفت: صبر کن مادر، خونم اینجا نیست که، اومدم پول نرگس خانومو بهش بدم و برگردیم.

گفتم: مادر من کار دارم. پس چرا منو کشوندی اینجا؟

گفت: با دو تا هندونه ولت کنم بری؟

میخواستم سرم را بکوبم به دیوار.

گفتم: مگه من دزدم! حالا خونت کجاست مادر من باید برم.

گفت: آدرس خونمو میخای چیکار؟ بیا بریم.

هندوانه ها را برداشتم و راه افتادیم. کارد بهم میزدی، خونم بیرون نمی آمد، نه می آمد، آن قدر هم عصبانی نبودم. ولی در هر حال عصبانی بودم. چند متری مانده بود که به وانت برسیم.

گفت: همین جا بذار و برو.

چیزی نگفتم و هندوانه ها را گذاشتم و رفتم.

کنجکاو شدم که چه کار می‌کند. از گوشه دیوار، نا محسوس نگاهش کردم.

دیدم که هندوانه ها را یکی یکی به خانه ای چند متر بالاتر می‌برد.

پریدم وسط کوچه و گفتم: حاج خانوم پس خونتون اونه، یادم میمونه حتما.

هول شد و گفت: نه مادر این طویلمونه، خونمون جای دیگست.

 

صدای زنی جوان: آقا هندونه ها مال شماست؟

برگشتم و دیدم زنی با پسر خردسالش جلوی وانت ایستاده.

گفتم: بله در خدمتم.

بعد از پرسیدن قیمت و کلی چانه زدن یک هندوانه برداشت. همه با کف دست به آن می‌زنند، او با پشت دست ضربه میزد. با این کارش مرا در افق محو کرد. صدای النگوهایش بیشتر از صدای هندوانه بود.

گفت: اینو بکشید لطفا.

کشیدم و گفتم: ۱۷٫۵۰۰

پسرک گفت: مامان از کارت من بکش.

زن: ای قربونت برم من، باشه، کارتتو بده.

پسرک کارتش را به من داد.

یاد کودکی ام افتادم. ما هم کارت داشتیم. کارت هایی که عکس فوتبالیست ها و بازیگران روی آن بود. با دست روی آن میزدیم و بر می گشت. هر مقدار که بر می گشت مال ما میشد.

پرسیدم: رمزت چنده عمو؟

گفت: عمو اشتباه دادم، اون کارت ۱۰ میلیونیمه، نمیخام دستش بزنم. این کارتمو بگیر.

نمی‌دانم چرا این بچه فقط مرا یاد کودکی ام می انداخت. یاد قلک قرمز پلاستیکی. یاد سکه های ۵ تومانی و ۱۰ تومانی.

 

گفتم: رمز؟

گفت: چل سی.

گفتم: چی؟

زن: تیم محبوبشه، چل سی دیگه. لیگ جزیره.

ناخود آگاه یاد فجر سپاسی افتادم، غلامحسین پیروانی:

« کاکو نمیدونم چیشد، توپ زیادی گرد بود و چمن زمینم خراب بود. خدا شاهده بچه ها چیزی کم نذاشتن… »

ساعتی گذشت، تشنه و خسته شدم. هندوانه ای شکستم و تقریبا نصف آن را خوردم. البته شیرینی اش چنگی به دل نمیزد. مردی آمد و نگاهی به هندوانه ها کرد. دستی به آن ها زد و گفت: چار تا بده.

گفتم: بله چشم، خیالتون راحت باشه شیرین شیرینه.

گفت: نه عزیز. من ۲۰ سال میوه فروش بودم. اینا همه تَق مُردست. هیچکدوم شیرین نیست.

من تقریبا روزی یکی میخورم همش شیرینه، قنده.

مرد: نه نیست. خودت میدونی دیگه.

+ اگه نیست پس چرا میخری؟ من که خوردم عالی بود

– برای گوسفندام میخرم. خیلی دوست دارن.

+ آهان، برای گوسفنداتون میخاین.

هندوانه ها را کشیدم و مرد رفت.

در این فکر بودم که نصفه هندوانه ها مانده است. باید زودتر تمامشان میکردم تا به قرارم با بچه ها ساعت ۷ بعد از ظهر می رسیدم.

منش مؤدبانه و کردار فرهیخته و کمالات عالیه خودم را نادیده گرفتم و کمی داد و فریاد کردم و حلق مبارک را به هندوانه هندوانه گفتن مشغول نمودم.

در همین لحظه یکی از اهالی آمد و گفت: چقدر سر و صدا میکنی نمیذاری بخوابیم.

گفتم: دیگه آخراشه.

گفت: جمع میکنی کاسه کوزتو یا جمعش کنم؟

گفتم: میرم الان. چشم.

گفت: یه ربع دیگه اینجا ببینمت من میدونمو تو. زودتر برو مهمون دارم.

رفت جلوی در خانه اش. جارویی گرفت و مشغول جارو کشیدن شد. خیلی تمیز  و با وسواس خاصی جلوی در را جارو کرد. دستی هم به سمند سفیدش کشید و در حال رفتن به خانه بود که گفت: ۵ دقیقه دیگه گورتو گم کردیا!

از یک طرف عصبانی شده بودم و از طرفی بنده خدا حق داشت، چون سر و صدای زیادی کرده بودم. ولی باید تلافی بد اخلاقی اش را می‌کردم. ۷ هندوانه مانده بود. سه تا از آن ها را که تقریبا پوسیده بود برداشتم و به جلوی خانه اش رفتم. یکی یکی شان را محکم به زمین زدم و لهشان کردم. خوب و مجلسی جلوی درش را صفا دادم. چند تکه هم برداشتم و در خانه اش را بی نصیب نگذاشتم. خواستم بروم که نگاهم به سمند سفید تر و تمیزش افتاد.

به کاری مشغول شدم. دقایقی گذشت.

فکر کردم: چرا خودرو سازا این رنگو نمیزنن؟ من که ماشین بگیرم حتما سفید هندوانه ای میخرم. عجب چیزی شد!

 

سوار وانت شدم، گازش را گرفتم و الفرار.

 

 

 

 

 

 

 

 

به اشتراک بگذارید
اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در linkedin
پست های مرتبط

8 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *