با هم بیاموزیم، با هم بخندانیم، با هم بخندیم

با هم بیاموزیم، با هم بخندانیم، با هم بخندیم

دو یار بیکار

به نام خدا

در حال پیاده روی بودم که فقیری جلو ام را گرفت و درخواست کمک کرد. جیب هایم را گشتم و یک سکه دویست تومانی پیدا کردم و به او دادم.

چپ چپ نگاهم کرد و گفت: اخوی، به نظرت من اینو چیکار کنم؟

گفتم: بذار تو جیبت حالشو ببر داداش. فقیرم فقیرای قدیم، هر چی میدادی میذاشتن رو چششون.

با چهره ای ناراضی و ابرویی اخمو رفت. انگار من قاتل پدرش باشم.

به فرشته سمت راستی روی شانه ام اشاره کردم: زودتر بنویس، یادت میره ها.

ولی فرشته سمت چپی چیزی نوشت.

گفتم: تو چی مینویسی؟

گفت: اسراف، مصرف کردن بیهوده بیت المال.

گفتم: یعنی چی؟؟

گفت: آخه با ۲۰۰ تومن، ‪پول قلم و کاغذمون در نمیاد، هنوز ثوابم میخای؟ تازه وقت مارم میگیری!

گفتم: چی میگی تو؟ به هر حال کار خیر بود دیگه. مگه شما مشغله دیگه ای هم دارین؟ کارتون همینه دیگه.

سمت راستی: دیگه داری توهین میکنیا، شاید سر من خلوت باشه ولی رفیقم ۲۴ ساعته مشغوله. مگه ندیدی همین دیروز دو تا خودکار تموم کرد؟ مثل من نیست که خودکار دوسال پیشو هنوز دارم.

مدتی گذشت.

کمی جلوتر فقیر دوم آمد. اصلا به او توجهی نکردم و رد شدم.

دیدم باز سمت چپی چیزی نوشت.

+باز چی نوشتی؟

– عدم توجه به فقیر

+دیدم از توجه قبلیم چقدر ثواب نصیبم شد!

سمت راستی هم چیزی نوشت.

+تو چی نوشتی؟ حرف خوبی زدم آره؟

-نه بابا، فقیره یه فحش بهت داد، برات ثواب نوشتم.

+دمش گرم بابا، نمیدونستم فحش اینقدر خوبه!

-سمت راستی به چپی: بنویس بنویس، ۱۰ کیلو قیر جوشان به خاطر حمایت از فحش و الفاظ رکیک. پررو.

 

گفتم: شما کار دیگه ای ندارین؟ فقط گیر دادین به من.

سمت چپی چیزی نوشت و با صدای بلند خواند: فضولی در کار ما. ۵ کیلو قیر.

 

به خانه رسیدم. در حیاط، زیر آفتاب داغ ایستادم. سمت راستی گفت: چرا نمیری تو؟ پختیم بابا.

گفتم: دوست دارم به شما چه؟

به سمت چپی گفت: بنویس، بنویس، مردم آزاری.

گفتم: ننویس بابا ننویس، چی برا خودتون می‌نویسین همینطوری.

رفتم داخل.

گفتم: میخام برم حموم. دیگه اونجا راحتم دیگه؟ نمیاین تو که؟

گفتند: نترس ما عینک مخصوص داریم همه چیو سیاه می‌بینیم. برو خیالت تخت.

گفتم: من همینجوری خودم سیام، عینک بزنین دیگه چی میشه!

رفتم حمام. در حال شستن خودم بودم و آواز می خواندم.

همراه با صدای دوش آب، نجوایی آهسته به گوشم رسید: آهنگ غیر مجاز! خجالت نمی‌کشه! تازه از اون خواننده خانمه هم هست.

گفتم: آهای چی میگین برا خودتون؟

سمت چپی: آقا من دفترم پر شد، هی بهت میگم ۱۰۰ برگ بگیر، این ۴۰ برگا دو روزه تمومن!

سمت راستی: چمیدونستم اینطوریه! آخه من یه ساله فقط یه برگه آچار دارم. گفتم ۴۰ برگ بَسِته دیگه.

سمت چپی: تازه خودکارمم آخراشه.

گفتم: ببخشید، این دفتراتون خیس نمیشه؟

چپی: نه ضد آبه نترس.

راستی: ای وای، چیکار کنم؟ کاغذم خیس شده، عجله ای شده بود، حواسم نبود ضد آب بگیرم.

با عصبانیت گفتم: یعنی کارهای خوبم پرید؟ بابا خدایا این خیلی ناشیه، عوضش کن، چیه گیر ما افتاده.

با همان حال عصبی از حمام خارج شدم.

حوله ام را پیدا نمی کردم. داشتم داخل کمد لباس ها را میگشتم که صدایی به گوشم رسید: اونقدرم که می‌گفت سیاه نیست، برنزست.

گفتم: مگه عینک ندارین؟

راستی: معلومه که نه، از حموم اومدی بیرون دیگه.

گفتم: بی تربیتا مگه نمی‌بینین لختم.

چپی: اون دیگه به ما ربطی نداره، چشامون نیم بنده، زود باش.

بدون پیدا کردن حوله لباسم را پوشیدم و روی مبل دراز کشیدم.

مادرم از جلسه قرآن آمد. دیدم فرشته سمت چپی مادرم خیلی خسته است.

گفتم: چته؟ تو جلسه قرآن که دیگه سرت خلوت بوده.

گفت: ای آقا، تو دلت خوشه ها، جلسه قرآن بود ولی مادرت با اعظم خانم تو آشپزخونه چای میریختن. به غیر از دو سه تا صلواتی که فرستادن بقیه همش غیبت بود. راستی ناقلا، نگفته بودی تا ۱۰ سالگی شب ادراری داشتی!

گفتم: به تو چه! دوست داشتم اصلا.

فکر کردم: ای بابا، این دو تا می‌دونستن کم بود، حالا اونا هم فهمیدن.

گفتم: دیگه میخام بخوابم، لطفا همه سکوت.

بعد از مدتی بیدار شدم. دیگر نه صدایی آمد و نه فرشته ای بود.

 

 

 

 

 

 

 

به اشتراک بگذارید
اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در linkedin
پست های مرتبط

2 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *